به نام او که چرخ روزگار به تدبیرش می گردد
سلام
این شعر را در 1389/01/03 سرودم. قالب شعر چهارپاره است.
زمستان رفت و حالا برگ تقویم
به دستان توانای بهار است
پس از یک فصل روز و شب شمردن
کنون یک برگه ی بی اعتبار است
الاغ خسته ی اسفند ترسید
سمند تیزپا سبقت گرفت و
به اسفند و خر وامانده خندید
ولی دری نمی پاید که او هم
در این بازی به تابستان ببازد
و شریور به مهر و او به دیماه
دوباره دی در این میدان بتازد
چنین می گردد و گردیده بسیار
میان فصل ها این برگ تقویم
در این گردش فقط می گردد از عمر
به دست زندگی یک سال تقدیم
بیا این لحظه های پر بها را
مده آسان به تاراج زمانش
اگر ارزان فروشی باز خوب است
دهی از دست خود تا رایگانش
هراس من ندامت های فرداست
که بر حالت دگر سودی ندارد
مریضی که جوابش کرده دکتر
به دل امید بهبودی ندارد
بیا تا عمر کوتاهت به دنیاست
برای آن جهانت توشه بردار
که در این جا نباشی و نباشد
به حال ناخوشت جز خویش غمخوار