به نام او که شبی از نوزدهمین بام فروردین مرا به حیاط این خانه انداخت
و از آن شب بیست و پنج سال می گذرد...
سلام
این شعری است که من سعید گودرزی در 1387/01/30 سرودم. قالب شعر غزل است.
از آن طلوع بی دلیل که آمدم به این دیار
دلم همیشه می کند تهیه نقشه ی فرار
نه مانده در دلم امید، نه مانده بر دلم قرار
همیشه درد ناشناس، همیشه بارش سکوت
همیشه قصه ی خزان و نا امیدی از بهار
گلوی نازکم برید ز خنجر سکوت سرد
ستون پیکرم شکست به ضرب پتک روزگار
دوباره یادی از غم و تو توتیای درد من
درون شعر خامُشم همیشه ای تو ماندگار
چگونه خوانم از غم و دلم تهی ز یاد تو
بیا و یاد روشنت به خاطر قفس بیار
ماندنی، می ماند... بدون یافتن ادله
رفتنی، میرود... بدون داشتن بهانه...